به از خود بزرگتر خدمت نکن 2حرفتو به دوستت نگو3 زنی که می گیری به بچه زن دل نبند

روزی ملا نصرالدین جایی نشسته بود دید وزیر می اید سری 3 تا خاک جم کرد وزیر که رسید گفت

ملا باز بچه شدی داری خاک بازی می کنی ملا گفت بچه خودتی این خاکها هرکدام یک حرفه وزیر گفت خوب یکی را بگو گفت نمیشه وزیر گفت چرا ملا گفت اول 100 دینار بده تا بگم وزیر 100 دینار داد ملا گفت این خاک بر سر اون کسی که بره زن بگیره که زنش بچه داشته باشه وزیر دید این حرفو به او گفت چون وزیر زن داشت وزنش از شوهر قبلی بچه داشت گفت باشه دومی رابگو ملا گفت 100 دینار بده وزیر قبول کرد وداد ملا گفت این خاک برسرکسی که به ازخود بزرگتر خدمت کنه وزیر گفت این هم به من گفت چون دارم به پادشاه خدمت می کنم 100 دینار دیگه داد ملا گفت این خا ک بر سر کسی که حرفشو به دوستش بگه چون دوستش هم یه دوستی داره وزیر دید این را هم به او گفت چون وزیر تمام حرفهایش را به زنش می گفت وزیر رفت با خود گفت 300 دینار دادم باید سر از حرف های ملا در بیارم اولین کاری که کرد رفت یه قوچ سیاه خرید و برد خونه سرش را برید وبه زنش گفت قوچ پادشاه را دزدیدم بخوریم باهم خوردن وبعد وزیر بهانه اورد زنش را زد زن گفت پدر سوخته قوچ پادشاه را می خوری منو میزنی زنه رفت به پادشاه گفت پادشاه به سلامت وزیر قوچ شمارا دزدیده خورده ومراهم زده پادشاه دستورداد وزیر را بیاورید وزیر را اوردن پادشاه دستور داد وزیر را به دار بکشید وزیر دزدنمی خواهم همه ساکت مانده بودن کسی جرعت نمی کرد وزیر را به دار بکشد یهو پسر زنه گفت من این پدر سوخته را به دار میکشم قوچ پادشاه را بخورد ومادر من را هم بزند وزیر دستش را بالا برد واز پادشاه اجازه خواست تا حرف بزند پادشاه قبول نکرد مردم عتراض کردن گفتن هرچه باشد او وزیر است پس اجازه بده تا حرف بزند پادشاه قبول کرد وزیر گفت پادشاه به سلامت من قوچ شمارا ندزدیدم خریدم خواستم زنم شما وان بچه ای که بزرگ کردم امتحان کنم که جوابم را گرفتم پس دیگر من وزیر شما نمی شوم میخواهم ازاد باشم پادشاه خیلی اسرارکرد ولی وزیر قبول نکرد دوستان ببخشید اگر دست وپا شکسته بود

دوشنبه 24 اردیبهشت 1391 - 1:57:59 AM