حرفتو نزن به دوستت دوستت هم یه دوستی داره
روزی مولا نصردین داشت راهی را می رفت که دید مردی خرش را بار خرما زده داره میاد این دو به هم رسیدن سلام وعکیکوم وسلام همسفرشدن مولا دید مرده هی داره میره نپرسیدکی هستی ازکجا داری میای وغیره مولا گفت یک مشت خرما بده تا چیزی به شما یاد دهم صاحب بارباخود گفت بگو خرما میخوام چرا داستان میگی یک مشت خرما داد مولا گفت همیشه با یکی همسفر شدی اسم همسفرت رابپرس وبگو کی هستی ازکجا می ایی وبه کجا میروی مولا دید خبری از مرد نشددوباره گفت یک مشت خرما بده تا یه چیز دیگه بهت یاد بدم خرمارا گرفت گفت حرفت را به دوستت نگو دوستت هم یه دوستی داره مرده باخود گفت بخوردیگه تاینکه به دو راهی رسیدن از هم جداشدن بعد مددتی بار خر افتاد مرده هی دادزد هی کمک هی کمک مولا توجونکرد مردگفت بابا بخاطر خرما هم که شده کمک مولا برگشت گفت مردک مگر مفدی دادی درعوض حرف یادت دادم من اسم دارم هی وهوی دیگه چیه مرده معذرت خواست وبار خررا درست کردن بعد مردگفت کی هستی وبه کجا می روی بعدخداحافظ مرد داشت می رفت تو راه دید یه هندونه بزرگ بالای سخره بزرگ جا خوش کرده مرده رفت خونه به زنش گفت که یه همچین چیزی دیدم زنه رفت به دوست خود گفت وشبانه رفتن هندوانه را کندن وبعد به مرده گفتن همچین چیزی غیر ممکنه مرده گفت بچه که نیستم دیدم دیگه دوست زنه گفت بیا شرط بزاریم همه چیزمان را بریزیم بیرن بعد بریم انجا که شما هندونه دیدی اگر درست بود شما دست به هرچی بزاری مالتو ولی نبود من دست به هرچه بزارم مال من رفتن دیدن خبری از هندونه نیست مرد وقت خواست ورفت دنبال مولا گفت این مشکل منو حل می کنه رسید به مولا داستان را گفت مولا گفت او هیچی نمی خواد چشمش به زنت هستش پس زن را ببر بالا پشت بام یه نردبان هم به خونه تکیه بده مرده خواست بره بالا بادست نردبان را میگیره بره دستشو بگیر نردبان را بده کولش مرده گفته مولا را اجرا کرد وهمان شد که مولا گفته بود مرده خواست بره بالا ازنردبان چسبید مرده هم دستشو گرفت نردبان را داد برد
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1391 - 11:45:35 PM