زیارت حاجی

روزی یه حاجی میره حج در انجا با خدای خود رازونیاز میکنه هرروز از خدا میخواد که زیارتش را قبول کنه یه شب خواب می بینه که تو خواب بهش میگن باید خواهر زاده خود را راضی کنی تا زیارت شما مورد قبول قرار بگیره حاجی از خواب بیدار میشه باخود میگه خدایا اخه خواهرزاده من یه ادم عرق خور وبی سرو سامانی هستش اخه چرا باید اورا راضی کنم این اتفاق سه بار افتاد حاجی خیلی تعجب کرد که مگر خواهرزاده من کیست زیارت به پایان رسیدحاجی برگشت وبه خواهر زاده خود گفت شما چه کار کردی که من باید شمارا راضی کنم وگرنه زیارت من موردقبول خدا نمیشود برادر زاده گفت دائی جان ما را به حال خود بزار من کجا شما کجا حاجی خیلی اسرار کرد خواهر زاده گفت من از شما راضی هستم حاجی قبول نکرد گفت من باید بدانم که چه کردی اینقدر پیش خدا عزیزی گفت من وقتی بازنم ازدواج کردم شب اول دیدم زنم سرخ شده وگریه میکند گفتم چی شده زنم گفت من چیزی برای شما ندارم فهمیدم که زنم دختر نیست گفتم هرچی بودی برای خود بودی از امشب زن من هستی گذشته را فراموش کن من رفتم وقتی برگشتم دیدم زنم دوباره گریه می کند گفتم من که قبول کردم دیگه چه شده گفت اخه من یه بچه تو شکم دارم گفتم قبول من تا زمانی که شما بچه را به دنیا نیاوردی من به شما نزدیکی نمی کنم بعد از ان شما زن من هستی وما ازمحل رفتیم وکسی هم از ما خبر نداشت تا اینکه یه روزی بچه به دنیا امد ومن ان بچه را بردم سریه چشمه ای گذاشتم وامدم دیدم زنم داره گریه می کنه گفتم دیگه چی گفت درست است بچه شما نیست ولی بچه من که هست وسینه هام درد میکنه برگشتم دیدم جمعیت دور بچه جمع شده رسیدم گفتم ای جماعت من بچه ندارم ولی من این بچه را قبول می کنم شما شاهد باشید همه خوشحال شدن گفتن خدا خیرت بده اوردم وبزرگش کردم وبه محل نیز برگشتم وگفتم بچه را قبول کردیم تا بزرگش کنیم بله دائی ان بچه بچه من نیست وبچه هم که داره زن میگیره وبزرگ شده نمیدونه که من پدرش نیستم دائی با شنیدن این موضوع به دست وپای خواهر زاده افتاد گفت مرا ببخش در موردشما من اشتباه کردم خواهر زاده ازدائی راضی شد وحاجی هم زیارتش مورد قبول حق واقه شد بله دوستان همه چیز به نماز وزیارت نیست باید عمل انسان درست باشه

پنجشنبه 3 خرداد 1391 - 12:30:07 AM