×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

غریبه وارد شو

× چگونه زندگی کنیم که متکی به کسی نباشیم
×

آدرس وبلاگ من

masomazarin.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/[email protected]

داستان واقعی و بسیار زیبای قبر خالىفصل 2

بچگى بود و یک دنیا فکر نپخته.
بهار و عید داشت مى آمد ،
عید.
تخم مرغ هاى رنگ شده.
هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده.
بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد.
حال بابا هم بهتر از من نبود.
آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى کرد.
?مجنون آسمان ?لیلا?ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار? ? باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این که بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا!
خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج کاشته بودم؛ با همین دست هاى کوچکم.
هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى کنارت نبودم حس تنهایى نکنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى که شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد.
????????
اما درست
۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده کردم.
بابا این کار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و کارى را که دوست داشتم انجام دادم.
سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل ?سین? ها را برایت چیدم.
وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یک مرتبه خشکم زد ،مثل شاخه هاى خشکیده گیلاس در زمستان.
چند کارگر با بیل و کلنگ به جان قبرت افتاده بودند.
سینى هفت سین از دستم افتاد.
به درخت نارنجى که کاشته بودم تکیه دادم.
جیغ زدم.
با ناخن هاى ریزم بر خاک کنار قبرت چنگ انداختم.
دلم مى خواست کارگران را تکه تکه کنم.
زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشک شده بود. اگر کارد مى زدند خونم درنمى آمد.
گفتم آهاى?! این قبر مادرمن است، ولش کنید.دست بردارید. دور شوید. چه کار مى کنید ؟
بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم?
کارگرها زن مرده شور را پیدا کردند و بالا سرم آوردند.
وقتى چشم گشودم خود را در اتاقکى دیدم.
با نفس بریده گفتم چطور جرأت کردید خانه مادرم را خراب کنید.
زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است !
دهانم بسته شده بود.
شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد.
اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر !
بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى.
باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست.
همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
کلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند.
تا به بابا برسم هزار و یک سؤال در ذهنم نقش بست.
آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند.
حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت که هنوز آن ها را نمى دانستم.
بالاخره بابا را دیدم.
شاید هیچ وقت فکر نمى کرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو کند.

یکشنبه 11 آذر 1391 - 12:18:39 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


6 راار برای شاد نگه داشتن زندگی زناشویی


یک اتفاق نادر و منحصر به فرد+تصاویر


نشان. نشانت را نشانش بده !


داستان الاغ دم بریده


حکایات و لطایف ملا نصرالدین و خرش


خبر جدید ازدواج رهبر جوان کره شمالی با عکس همسر رهبر کره شمالی


ایاکره شمالی واردجنگ خواهد شد


یکی بود یکی نبود


زندگی نامه حسین پناهیان


بهلول دانا


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

222252 بازدید

93 بازدید امروز

93 بازدید دیروز

603 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements