خواسته سه جوان
روزی پادشاه سه جوانی رادید که باهم درد ودل می کردن پادشاه به نوکران گفت انها چه می گویند گفتن پادشاه به سلامت انها هرکدام خواسته ای دارنددستوردادانهارا نزد من بیاورید ان سه را اوردن پادشاه از انها خواسته شان را پرسید اولی گفت من کار می خواهم به او کار داد دومی گفت پول میخوام به او نیز پول داد واما سومی گفت همه چیز دارم ولی زنم خوشگل نیست ناراحتم پادشاه گفت باشه مشکل شما راهم حل می کنم ولی فرست بده پادشاه دستور داد زن این مرد را قبل از اینکه شوهرش بفهمد نزدمن بیاورید زن را اوردن پادشاه دستور داد این زن را ببرید ارایش کنید ویک دست لباس نو وزیبا به تن کنید وبیاورید دستوراجراع شدبعد شوهر ان زن را اوردن از دور پادشاه به مرد گفت ایا اگر ان زن را به شما بدم شما راضی می شوی مرد که از دور زن را می دید گفت اگر این کار را بکنی تا اخر عمر غلامت می شوم پادشاه گفت اگرشما نزد زن بری واز نزدیک اورا ببینی پشیمان نمیشی گفت از سرم هم زیادی هستش بعد پادشاه گفت ان زن زن خودت هستش اگر به هش برسی زن زیبا می شودوخودت هم رنجیده نمیشی
نتیجه اگر مرد به زنش برسد هم از لباس غذا و-----ونیز زن هم به مرد برسد هیچ وقت ان دو از هم سیر نمی شوند وبین ان دو محبت بیشترو بیشتر می شود دیگر لازم به فرار از همدیگر نیست چه مرد چه زن هردو را خدا کامل افریده ان مردی که پولش را در راه زنان دیگر خرج میکند اگر خرج زنش کند زندگی زیبایی خواهد داشت وزن هم همینطور این همه خود را برای نامحرمان لوس می کند اگر برای شوهرش مهر بانی کند مطمئن باشد شوهرش به دنبال زنان دیگر نمیرود پس زندگی زیباست ولی باید بناخوب باشد و زندگی را بسازد نه بپاشد ت
جمعه 28 اردیبهشت 1391 - 11:51:20 PM